کاروانی که پُراز نور خداوند جلیاست کاروانی که پُر از جلوه عشق ازلیاست
پـیـش درگـاه خـدا قـافـلـه بی مثلیاست کاروانی که پُراز فاطمه وچند علیاست
چـشم بـد دورکه این قافـله بـاشد بـرپا
لحظهای گشت که افتاد زمان ازحرکت قبـل هرکـارهمه هـاشـمیان با سرعت
میچکید ازعرق روی جبینها غیرت جمع گـشتنـد همه دور خـدای عـصمت
که نـبـینـد نـظری سـایهای از زینب را
روضهخوان ونگران استوپریشانزینب از غـم کـربـبـلا بیسروسامـان زینب
پـای اربـاب شده دست به دامـان زینب ترس دارد که به لبهاش رسدجانزینب
ازبـرادر بـشـود آه درایـن دشـت جـدا
یک به یک خیمه به خیمه همگی گشت بنا چـادر فـاطـمـیـون مـرکـزاین چـادرها
جرأتی نیست به چشمیکه بچرخد اینجا تا نـگـهـبـانِ هـمـه اهـل حـرم شد سـقـا
وای از روز دهم غارت وبیرحمیها
خـیــمـه اکـبـرلــیــلا چـه تـمـاشـا دارد این پسر ارثـیـه از کـوثـروطاها دارد
مـثـل عـبـاس عـلی قـامـت طـوبـا دارد لافـتی گر که به شأنـش بـرسد جا دارد
کـاش جسمش نشودپخـش میانصحرا
مادریبـینحـرمنـغـمه لالاییخـوانـد آب انـدازه کـافی به عـزیـزش نـوشـاند بین آغوش خودش گلپسرش را خواباند تـا دم صبـح عـلی در بـغـل مادرمـانـد
نـخورد غـصه که این قـافـله دارد سـقا
تخت شاهی رقـیهاست سر دوش عـمو مثل زهراست همه هیبت او موی به مو شکرچون فاطمهاش نیست شکسته پهلو یا ندارد ردی از سیلی وازهاله بهرو
کـاش ازنـاقه نـیـفـتـد شب تاریکخـدا